پسر به دختر گفت اگه یه روزی به "قلب" احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم
تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..از پسر خبری نبود..دختر با خودش میگفت :میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی...

بقیه داستان در ادامه مطلب..!

.. راستی دوستای گلم نظر یادتون نره ..

 

 


ادامه مطلب
+ تاريخ یک شنبه 13 / 11برچسب:داستان عاشقانه 2013,ساعت 14:24 نويسنده Sajja-D |

 

یک روز یک پسر و دختر جوان دست در دست هم از خیابانی عبور میکردند
جلوی ویترین یک مغازه می ایستند
دختر:وای چه پالتوی زیبایی
پسر: عزیزم بیا بریم تو بپوش ببین دوست داری؟
وارد مغازه میشوند دختر پالتو را امتحان میکند و بعد از نیم ساعت میگه که خوشش اومده
پسر: ببخشید قیمت این پالتو چنده؟
فروشنده:360 هزار تومان
پسر: باشه میخرمش
دختر:آروم میگه ولی

 

بقیه داستان در ادامه مطلب..!

.. راستی دوستای گلم نظر یادتون نره ..


ادامه مطلب
+ تاريخ چهار شنبه 13 / 9برچسب:جدید ترین داستان عاشقانه,ساعت 20:56 نويسنده Sajja-D |
دختر پسری با سرعت 120کیلومتر سواربر موتور سیکلت
دختر:آروم تر من می ترسم
پسر نه داره خوش میگذره
دختر:اصلا هم خوش نمی گذره تو رو خدا خواهشمیکنم خیلی وحشتناکه
پسر:پس بگو دوستم داری
دختر:باشه باشه دوست دارم حالا خواهش

بقیه داستان در ادامه مطلب..!

.. راستی دوستای گلم نظر یادتون نره ..

 

 

ادامه مطلب
+ تاريخ یک شنبه 10 / 9برچسب:جدید ترین داستان عاشقانه,ساعت 11:43 نويسنده Sajja-D |

 

می خوام بهش بگم، می خوام كه بدونه، من نمي خوام فقط \"داداشي\" باشم. من عاشقشم. اما... من خيلي خجالتي هستم ..... علتش رو نمی دونم . روز قبل از جشن دانشگاه پيش من اومد. گفت: \"قرارم بهم خورده، اون نمی خواد بامن بياد\".من با كسي قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بوديم كه اگه زماني هيچ كدوممون براي مراسمي همراه نداشتيم با هم ديگه باشيم، درست مثل يه \"خواهر وبرادر\". ما هم با هم به جشن رفتيم. جشن به پايان رسيد. من پشت سر اون، كنار در خروجي، ايستاده بودم، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زيبا و اون چشمان همچون كريستالش بود. آرزو مي كردم كه عشقش متعلق به من باشه، اما اون مثل من فكر نمي كرد و من اين رو می دونستم، به من گفت: \"متشكرم، شب خيلي خوبي داشتيم\" ، و گونه منو بوسيد. ميخوام بهش بگم، ميخوام كه بدونه، من نمي خوام فقط \"داداشي\" باشم. من عاشقشم. اما... من خيلي خجالتي هستم ..... علتش رو نميدونم. يه روز گذشت، سپس يك هفته، يك سال ... قبل از اينكه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصيلي فرا رسيد، من
 
بقیه داستان در ادامه مطلب..!
.. راستی دوستای گلم نظر یادتون نره ..

 


ادامه مطلب
+ تاريخ یک شنبه 10 / 9برچسب:جدید ترین داستان عاشقانه,ساعت 11:37 نويسنده Sajja-D |
صفحه قبل 1 صفحه بعد